داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصراحمدی



بارِ کَج به مَنزِل نِمی‌رِسَد :

روزی از روزهای غریبِ همین روزگار،
در جمعی نشسته بودیم ،
کارخانه داری ، از سرگذشتش برایم میگفت ، از سرگذشتی که حال آیینه ی عبرت ، هم برای خود و هم برای ما شده بود
میگفت: روزهایی در زندگیم بود که به دلیل بی شغلی ، نیاز مالی سختی داشتم ، روزی در پی یافتن کاری بودم ، که کیفی را ، رو به روی درب مغازه ای دیدم ، ابتدا ، میخواستم ، کیف را به مغازه دار بدهم شاید صاحبش بیاید و بگیرد اما وقتی زیپ کیف را باز کردم و وسایل داخل کیف ، به چشمم خورد ، وسوسه امانم نداد ، کیف را به مغازه دار ندادم ، با خود به خانه بردم ،
در کیف مقدار زیادی طلاو جواهر و دلار های زیادی بود
چند روز متوالی ، عذاب وجدان ، مهمان ذهنم شده بود ، اما در انتها "دلم" کار خودش را کرد ، دلارها و جواهر هارا برداشتم ، همه را پول نقد کرده و کارخانه ای خریدم ، ابتدا همه چیز ، خوب میگذشت ، دیگر حتی از عذاب وجدان هم خبری نبود ، انگار مزدی بود که خودم برایش تلاش کرده بودم! دیگر حتی یادم نبود که این مال ، دست کمی از ی ندارد!
سالها گذشت ، زندگیم بد نبود ، از کارخانه سود زیادی داشتم ، اما اندک اندک ، همه چیز عکس قضیه شد ، ضررهای مالی جای سود هارا گرفتند
کارخانه ام بر شکست شد ، کمر راستم را زمین گیر کرد
غافل بودم از اینکه آه صاحب پول روزی گریبان گیرم خواهد شد!
دیگر چیزی برایم نمانده بود ، همه ی پس اندازهایم را برای جبران ضررهای مالی خرج کردم ، نه تنها ضرر ها تمام نشد ، بلکه پولهای من نیز ته کشید! و من شدم یک بیچاره به تمام معنا که جز لباس های تنش هیچ نداشت
من هیچ کدام از پله های ترقی را در این سالها بالا نرفتم ، من در همان جایی ماندم ، که بودم ،
آن زمانی که پول و کار نداشتم ، آبرو داشتم
اما بعد از آن نه پول و کاری مانده بود و نه آبرویی!
آن زمان معنای مثلِ "بار کج به منزل نمیرسد" راخوب درک کردم.!

 

نیکتا ناصر

Nikna|نیک‌نا


داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصر

موضوع کلی: آسمان شب

ریز موضوع : ستاره های شب

ستاره های شب ، حال مرا خوب می‌کند ، ستاره ها در آن تاریکی و سیاهی ، از آن ارتفاعات دور ، هنوز هم دیده می شوند ، هنوز هم زمانی که نگاهشان میکنیم ، گویی به ما می نِگرَند ، به ما حالی خوش ، هدیه میکنند ، انگار سخنی در قلب خویش دارند ، گویی میخواهند همچون آموزگاری برایمان شوند.
فکر میکنم ، ستاره ها، آن راه دور را ، شاید با سختی سپری کرده باشند ، شاید در این راه طولانی ، دشواری های نه آنچنان اندکی ، نصیبشان شده باشد ، اما در هر صورت ، خواسته ی درخشیدنشان را برای خود همچون خاطره ای شیرین ، ساختند،
اینگونه میخواهند برایمان آموزگاری کنند ، میخواهند سخن به حبص کشیده را آزاد سازند ، به ما رویا را می آموزند ،
در روشنایی میتوان زیست ، میتوان دید و دیده شد ، اما در تاریکی ، در سیاهی ، دیده شدن ، زیستن ، سهل نیست ،
شاید درخشیدن در تاریکی ، رویایی برای ستاره ها بوده ، که پس از همدم شدن با رویا ، به خواسته خود رسیدند،
شاید اینگونه ، میگویند که به دنبال رویایمان باشیم ، رویایی که ، خودمان ، تک به تک آجرهایش را در ذهن و قلبمان روی هم گذاشتیم را ، در نیمه ی کار ، رها نکنیم،
حتی اگر آن رویا ، رویای درخشیدن در تاریکی باشد یا حتی یک رویای دست نیافتی.

 

نیکتا ناصر


داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصر

کوه به کوه نمیرسد ، آدم به آدم میرسد

 

کودک که بودم ، میشنیدم زمین گرد است و خنده سر میدادم
زمان اما همه چیز را تداعی میکند.

بزرگتر که شدم، زمین و زمان دست به دست هم، گرد بودن زمین را برایم ثابت کردند،
زمان ، بهتر از هر آموزگاری ، به من آموخت که هیچ چیز آنطور نمیماند
که شاید هرگز کوهی به کوه نرسد ، آدم اما به آدم خواهد رسید
بازی ، همیشه برد دارد، اما برنده همیشه یک نفر نیست!
فهمیدم ، دنیا ، بد تلافی کننده ای است
مهر هایی که میورزی ، جانانه به سویت باز میگردند
و این بد دلی هایی که میبافی ، زمانی از گردن خودت آویخته خواهد شد!
آموختم ، که این روزگار چون مزرعه ای ست ، که هرچیز را که بکاری همان را درو خواهی کرد.
از مهر ، محبت حاصل میشود
از محبت ، عشق حاصل میشود
و عشق هرگز نفرت را در قاموسش راه نمیدهد!
نفرت اما نه! کینه را به دوش میکشد و انتقام میزاید!
درک کردم که، آدم به آدم میرسد ، حق به حق دار میرسد و ظالم پذیرای ظلم میشود!
و این را آویزه ی گوشم کرده ام که حتی اگر کوه به کوه نمیرسد، کسی آن بالا بالاها ، نظاره گر همه چیز است و کوه را به کوه می رساند!

و این دنیایی که به شدت گرد است و کوه را هم به کوه میرساند؛ و آدمها که قطعا سهل اند!
Nikna|نیک‌نا

نیکتا ناصر


داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصر

از محبت خار ها گل میشوند

 

محبت ، مکمل زندگی است
نقاشِ رنگ به دستی است ، که بدون آن زندگی سیاه و سفید و یکنواخت میشود.

بی تردید ، مهر و محبت از جنس خداوند است و بس
و اگرنه کدام احساسی ، میتواند دلِ سنگ را اینگونه نرم کند؟!
محبت همیشه گفتنی نیست جانم! گاه باید مهر و عشق را عملی ابراز کرد
عشق و محبت ، چشم هارا بسی مهربان میسازدو من ،سخت به این می اندیشم که اگر روزی ، مهری وجود نداشته باشدچگونه به چشمان بی عطوفت و سخت و سنگدل بنگرم!
بی چشم‌داشت که عشق بورزییخ هایی که آدمها را به بند کشده اند ، از شرم آب میشوند!
این دنیا ، همه چیز را به خودت باز میگرداند، مهرت را محبت به همراه دارد
محبتت عشق هدیه میکند،
و به شدت یقین دارم که عطوفت، زشتی هارا محو میکند!
عشق که باشد ، نفرت جایی ندارد
انتقام ، هرگز با دوستی عجین نمیشود
و مهر و محبت ، دشمن کینه وآزار هستند.
و قطعا که سرما و گرما ، باهم حس نمیشوند!
محبت همیشه به آدمها نیست!
به حمد و ستایش خدا که مینشینی، مهر و محبت از همیشه پر رنگ تر به چشم میآید وخدایی که چشم های خندانش را میبینم که گاه اشک،شوق سر میدهد!
محبت ، دل هارا نرم میکند ، نفرت هارا عشق میکند،خار هارا گل میکند، تلخی هارا شیرین میکند ، زشتی هارا زیبا میسازد، نقش درد را در زندگی بسی کمرنگ میکند، دوری هارا به نزدیکی ختم میکند و دلبستگی و همبستگی را بیشتر و بیشتر بینمان رایج میکند! و چه زیبا تنهاییمان را بی رنگ میکند!

از محبت نیش نوشی میشود
وز محبت شیر موشی میشود
از محبت گردد او محبوب حق
گرچه طالب بود شد مطلوب حق

 

نیکتا ناصر

نیک‌نا|Nikna


داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصر

دست در دست پدر ، از خانه خارج می شوم ، در را که می بندم ، نسیم خنکی ، چهره ام را نوازش میکند ، خواب را از سرم بیرون میکند و مرا متوجه محیط پیرامونم میکند.
به سمت مدرسه که راه می افتیم ، با دیدن بچه گربه ای ، چشمانم برق میزند، به این فکر میکنم که کجا زندگی میکند؟ این خودروهایی که با سرعت های دیوانه کننده ، عبور میکنند ، آیا حواسشان به این گربه ی کوچک و بی آزار ، هست یا نه؟
دوقدم از خانه دور میشویم.، صدای ساییدن چیزی بر زمین ، مرا وادار میکند ، با چشم ، به دنبال صاحب صدا باشم، چشمم میخورد به رفتگری که با سعی و تلاش ، زباله های آدم های بی فکر که بر زمین انداخته اند را با جارو جمع میکند و قامت هایی که هر از گاهی برای همان زباله ها ، میشکنند!
سعی میکنم دنیایش را تشخیص دهم ، که اویی که به شدت تلاش میکند اما ذهنش در این جهان نیست ، در کجا سِیر میکند؟!
با "خسته نباشید" پدر ، که رو به رفتگر نارنجی پوش خطاب شده ، چشمانم را از او می‌گیرم ؛ گویی اوهم به خود آمده و کمی گیج اما با لبخند به پدر نگاهی می اندازد و من می‌اندیشم که کلمات ساده ، حتی می‌توانند روز آدمی را بسازند!
چند قدمی که دورتر می‌شویم ، چشمم میخورد به نیازمندی های روی دیوار ،
کسی برای ساختمان خانه اش خدمتکاری میخواهد ، کسی منشی با مشخصات گفته شده ، کسی فروشنده ای برای فرشگاه پوشاک درخواست کرده اما در این بین ، تصویر سگی زیبا را میبینم که از یابنده تقاضا شده با شماره ی زیر تماس‌ بگیرد و دیگری که به دلیل مهاجرت ، وسایل خانه اش را به حراج گذاشته.
و من از ته دل خوشحالم و با خود میگویم ، چه خوب که کسی مهر و محبتی نیاز ندارد ، چه خوب که کسی رفیقی را برای کار کردن در دلش نیاز ندارد و چه خوب که همه ، همدم دارند و کسی در نیازمندی ها ، عشق و محبت و رفیق و مهم تر از همه ، خانواده را ، لیست نکرده!
شخصی تنه ای به من میزند و باعجله رد میشود، بدون حتی لحظه‌ای درنگ و یک عذرخواهی ساده! من اما لبخند میزنم ، بی هیچ گله ای!
آدمهای زیادی را میبینم ، خانمی که لباس رسمی به تن دارد و من بی تردید ، حتم دارم که مقصدش ، محل کارَش است،
و گروهی از کودکان دبستانی که دیگر به مدرسه‌شان رسیده اند.
سعی میکنم دنیای آدمها را بفهمم! میدانم که به تعداد همه ی آدمهای روی کره ی زمین ، دنیایی متفاوت وجود دارد، زندگی هایی که باهم فرق دارند!
دیگر فرصتی نمانده، متونه پدر میشوم که ایستاده و با خنده به من می‌نگرد و با ابرو به مدرسه اشاره میکند که من متوجه نشده‌ام که کِی به آن رسیده ایم و آهِ افسوس‌بارم به هوا می‌روداما پرنده ای کوچک را میبینم که دانه میخورد، لبخند به لبانم راه پیدا میکند، از این همه لطفی که هنوز وجود دارد ، هنوز از بین نرفته و هنوز کسانی هستند که به فکر پرندگان کوچک هم هستند!
وارد مدرسه می‌شوم و در را می‌بندم اما قبل از اینکه کامل بسته شود ، پدر را میبینم که به سمت خانه راه می‌افتد!
همه ی این افکار، در طول همین یکی ، دو کوچه وارد ذهنم شدند و مرا به اندازه ی سالها فاصله ، برای دقایقی از خود و دنیایم دور کردند!

Nikna|نیک‌نا
نیکتا ناصر


داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصر

پاییز ، چون دختر زیبا رو ی تنهاست ، با لبخند هایی که طعم دلتنگی میدهند و چاشنیِ دردی که ریشه ی دیرینه ای در این طعم دارد

لیوان پر از قهوه را در دست میگیرم

رو به پنجره مینشینم و در افکار پریشانم غرق میشوم

دلم میگیرد از پاییز

پاییزی که چون گلوله ای میماند بر تن طبیعت

پاییزی که دست به دست ماه هایش ، قاتل تدریجی تابستان میشود

از مهر ماهی که گاه بر خلاف نامش هیچ محبتی در آن نمیبینم

پاییزی که ، دلهره را با تمام وجود ، به جان کودکان کار می اندازد

خیالِ کوله ای کوچک و پاهایی که کفش طلب میکنند ، ثانیه ای ذهنشان را رها نمیکند

و این هوایی که بی رحمانه سردتر میشود و بدن های نحیفی که چشم به لباس گرم دارند

به این می اندیشم، که پاییز، با تمام زیبایی هایش ، چه غم های بزرگی را در آغوش کشیده

میدانی؟ هوا که سرد میشود ، به این می اندیشم که چند تن از این کودکان ، سرما را از عمق وجود حس خواهند کرد!

و من از سرمایی که به وجودشان منتقل خواهد شد ، میلرزم!

هرگاه که باران نمیبارد ، به عطوفت خدا فکر میکنم 

که چه جانانه به فکر تک تک بند هایش است و بنده ای که سقف خانه اش آسمان است و به او پناه آورده را نا امید نمیکند!

اخ، جانم ، خورشید را فراموش کردم ، که چه بی منت گرم میکند، تن ها ی یخ بسته را و چه زیبا روشن میکند روز های تاریکی را ، و چقدر حسودی ام میشود به خورشیدی که اینطور مادرانه عشق میورزد

راستش ، پاییز که میشود دلم میگیرد از وهمی که به جان آدمها می افتد!

اندکی مکث میکنم ، چشمم را میدوزم به برگ های رنگینی که اوج زیبایی خلقت را به تصویر میکشندو در میابم این شمشیری که از رو بسته ام منصفانه نیست!

این پاییزی که اینطور بی رحمانه به جنگ با افکار کودکان میرود، زیبایی های عمیقی دارد که بخشی از این تاریکی هارا روشنایی می بخشد!

شب هایی طولانی که تورا به مهمانی خدا دعوت میکند

انبوهی از برگ های آتشین ، که به استقبال قدم های تو می آیند!،

زینتی ست برای آن تاریکی ها!

و شاید با آمدن پاییز ، پوسته ای را که دور انسانیت کشیده ایم ، بردارییم و انسانیتِ کم رنگ شده ی روزهایمان را رنگ ببخشیم،

شاید با آمدن مهر ماه ، مهر را به قلب هایمان تزریق کنیم ، و کمک حالِ کودکانِ وهم برداشته ، شویم

با تمام شدن این افکار ، به خود می آیم و به لیوانِ تهی از قهوه ی تلخ مینگرم

قهوه ای تلخ که باعث زاده شدن نتیجه ی شیرین این افکار شد

Nikna

17.22

MEHR.2


داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصر

حمل یک قالب یخ بدون دستکش!

امروز پانزدهم مرداد ماه است درست وسط تابستان! گرما طاقت فرسا شده
انگار که آتش روشن کرده باشند، همانقدر گرم ، همانقدر سخت
میخواهیم کمی فکر کنم! به دیروز و فردایم! به دیروز ایران و فردایش و شاید هم امروزش!
قالبی یخ را در دست میگیرم و در اوج گرما بیرون میروم! یخ را در مشت دستانم فشار میدهم!
دستم بلافاصله به گزگز می افتد، خیسی یخ را حس نمیکنماز سرما می‌سوزم! دستانم انگاری که بی حس باشند، چیزی را حس نمیکنند من اما بی‌تفاوت به سردی یخ و سوزش دستم ، فقط فکر میکنم! به ماه‌هایی که گذشتبه آدمهایی که بودند و دیگر نیستند!
به زله های ویران کننده ی سالهای اخیربه ساختمان هایی که آوار شدند و تبدیل به مشتی خاک!
به کشتی هایی که غرق شدند و هواپیماهایی که سقوط کردند ، و چه آدمهایی که در راه حق‌شان زمین خوردند!
چه زود فراموش شدند! دردها و اندوه های جدید، فرصتی برای عذاداری دردهای کهنه‌شده‌مان ندادند!
دستم بیشتر می‌سوزد، قطرات آب از بین انگشتانم ، چکه می‌کنند ، من حالا سوزش دستم را حس می‌کنم ، حالا درد را می‌فهمم و من حالا درست در وسط تابستان ، از سرما یخ می‌زنم!
دیگر یخی در دستانم نیست! فقط اثرات سردی و سوزش دستم و قطره‌های آب، ندای بودنش را می‌دهند!
و من دعا میکنم که سرنوشتمان چون این یخ در دست مشکلات و سختی ها نباشد
و غم و اندوهِ بی پایان ، از پا دَرِمان نیاورد! مایی را که هنوز به فردایمان امید دارییم و با امید ، ایران را زنده نگه می‌دارییم!

نیک‌نا
نیکتا ناصر


داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصر

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سلامت کودکان setarerkavir مطالب اینترنتی mjvahab معنی و ترجمه فارسی آهنگ های خارجی javanankal متن آهنگ قدیمی جذاب و دوست داشتنی شو 09196838263فلزیاب المنتال سوپر ارزانی